شما با بیست و دو هزار تومن چه می‌کنید؟ :دی

ساخت وبلاگ
روز طولانی‌ای بود؛ به سختی از تخت رها شدم ولی بعدش نسبت به میانگین روزهایی که حالم اینطوریه، روز مفیدی رو گذروندم. آخر شب داشتم مسترشف می‌دیدم که گفتم بیام نظرات رو جواب بدم. همیشه بعد از جواب دادنشون از پنلم، یک دور هم آدرس وبلاگم رو می‌زنم و می‌رم از بیرون جوابم رو می‌خونم؛ داشتم می‌خوندم دیدم ته اون آرشیو طولانیم برمی‌گرده به بهمن 96 (البته اون بخشی که شما می‌تونید ببینید)، زدم روی بهمن 96، آذر 97، دی 97. رسیدم به روزهایی که تازه داشتم می‌شناختمش، تازه داشتم با خودم هم به یک نتایجی می‌رسیدم. خوندم و دچار شرم نیابتی نشدم، با اینکه انتظارش رو داشتم. مثل وقتیه که دوست صمیمیت یک اتفاق از گذشته‌ش رو داره برات تعریف می‌کنه و از اون تجربه دچار شرم شده، ولی تو دوستش داری، می‌دونی این احساسات و تجربه کردنشون خیلی انسانی‌ان؛ می‌تونی از بیرون ببینی و سرزنش نکنی، فقط تماشا کنی. چون ترکیب محبت و درک کردن باید همچین چیزی باشه. برای همین این نوشته کج و کوله‌ای رو که چند روز پیش بین خواب و بیداری نوشتم و امروز تازه پیداش کردم، اینجا هم می‌ذارم. با اختلاف، وبلاگ نوشتن و روزمره‌نویسی بهترین کاریه که برای خودم کرده‌م؛ کسی کاری به زندگی انسان‌های معمولی‌ای مثل من نداره، ولی اینکه این روند رو جایی مکتوب کنم و یهو ببینم 6 سال گذشته و من الان کجام، هیچ وقت قدیمی نمی‌شه برام. یادم افتاد سه ساله او و دوستانش گوش ندادم؛ فکر کنم بعد از رفتنش مغزم شروع کرد به بایگانی کردن تمام چیزهایی که به اون دوره مربوط می‌شدن، تا کمتر اذیت بشیم. امشب دیدم آهنگ کوه باش و دل نبند رو گذاشتم آخر یکی از پست‌های اون زمان، من رو یاد اون نمیندازن، ولی یاد حسی که النای اون موقع داشت چرا. انی وی، جا مونده از 25 آذر: در افک شما با بیست و دو هزار تومن چه می‌کنید؟ :دی...ادامه مطلب
ما را در سایت شما با بیست و دو هزار تومن چه می‌کنید؟ :دی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : flifeaheada بازدید : 9 تاريخ : چهارشنبه 6 دی 1402 ساعت: 9:34

صبح داشتم استوری‌ها رو چک می‌کردم که دیدم یکی داستان پسرک، موش کور، روباه و اسب رو معرفی کرده و گفته داستان خوبی برای عصرای پاییزی با یه نوشدنی گرمه؛ منم صبح پاییزی چه کم از عصر پاییز دارد گویان برگشتم که توی گوگل دنبال داستان باشم ولی حتی pdf زبان اصلیش رو هم پیدا نکردم (زیاد هم نگشتم)، ولی رسیدم به انیمیشنی که از روی همین داستان ساخته شده. یک جای داستان اسب به پسرک می‌گه بزرگترین آزادی ما واکنشیه که می‌تونیم به اتفاقات نشون بدیم. یاد دیشب افتادم که بعد مدت‌ها و سال‌های پرتنش نوجوونیم با مامانم دعوام شد؛ دعوای یک طرفه‌ای بود و بیشتر اون با من بحث کرد و من دو بار فقط گفتم نذار من دهنم رو وا کنم! :)  روی مبل دراز کشیده بودم و پشتم به آشپزخونه بود، بار دوم که گفتم نذار دهنم رو باز کنم، خودم خنده‌م گرفت ولی متاسفانه دعوا تموم نشد و مامانم شروع کرد به مسخره کردن تک تک اهدافی که دارم و اونم می‌دونه. نمی‌دونم؛ من خیلی وقته که تونستم دختر بچه 5 ساله درونم رو آروم کنم و گوش‌هاش رو بگیرم. اگه دو سال پیش بود احتمالا میومدم توی اتاق و در حد مرگ از دستش عصبانی می‌شدم و توی سر خودم فریاد می‌زدم، الان ولی کمی از کار بچگانه‌ش ناراحت شدم. از اینکه خیلی از جاها همین رفتار رو با برادرم داشته و وقتی من بهش گفتم، رفتارش رو درست کرده، خوشحالم، ولی کسی نیست این کار رو برای من بکنه؛ و خب It's OK. از اونجایی که آزادی من اینه که چطور واکنش بدم، امروز کلا نرفتم پایین. :) نمی‌دونم، ولی به نظرم خوبه که دیگه حس قربانی بودن ندارم، خوبه که دراماهای خونواده‌م رو می‌تونم مدیریت کنم، خوبه که می‌تونم وبلاگم رو تبدیل به جلسه تراپی کنم و بهتون نشون بدم خودآگاهی دارم ولی بازم بعضی وقت‌ها ناراحت می‌شم چون انس شما با بیست و دو هزار تومن چه می‌کنید؟ :دی...ادامه مطلب
ما را در سایت شما با بیست و دو هزار تومن چه می‌کنید؟ :دی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : flifeaheada بازدید : 14 تاريخ : سه شنبه 14 آذر 1402 ساعت: 18:39

سر خط جمعه, ۲ تیر ۰۲، ۲۳:۴۷ نویسنده : ‌‌ Elle داشتم دنبال یه عکس می‌گشتم، یادم افتاد اینجا دارمش، پنلم رو باز کردم و دیدم یک نظر جدید دارم؛ کسی برام نوشته بود: «چرا دیگه نمی‌نویسی؟».  از این‌که این بخش از هویتم داره خشک می‌شه خوشم نمیاد؛ از این‌که مدت‌هاست به این فکر نکرده‌‌م که این رو برم توی وبلاگم بنویسم تا بمونه و بعدها یادم بیاد، خوشم نمیاد. از این‌که اونقدر بین نوشتن‌هام فاصله افتاده که چطور نوشتن رو یادم رفته هم خوشم نمیاد. دیشب داشتم به این فکر می‌کردم توی این دو سالی که گذشت من تغییر زیادی نکرده‌م، بخش جدیدی توی زندگیم شروع نشده، احساس می‌کنم به بطالت گذشته و این ناراحتم می‌کنه. متر من برای اندازه‌گیری مفید بودن ماه‌های زندگیم معمولا نوع رفتاریه که در مقابل اتفاق‌های زندگی نشون می‌دم؛ اینه که مثلا النای سه ماه قبل چه واکنشی نشون می‌داد و الان چقدر عوض شدم و بهتر شدم و به به. احساس می‌کنم مدت‌هاست خبری از این نیست، شاید چون به ثبات رفتاری رسیده‌م، شایدم چون بزرگسالی این شکلیه، شایدم چون اونقدر خودم رو با چیزای بی‌اهمیت مشغول کرده‌م که الان بی‌حس شده‌م و بیشتر روزهام اپیزودهای تکراری یه سریال طولانی‌ان که خودم هم دوست ندارم ببینمش. یادمه سه سال پیش یه روز حالم بد بود، عصر رفتم از پشت پنجره بیرون رو نگاه کنم، آسمون صورتی بود و یه دسته پرنده دیدم، اونقدر حالم بهتر شد که اومدم اینجا یه پست نوشتم در باب تاب‌آوری و زیبایی زندگی یا همچین چیزی. از این‌که ندونم دارم چیکار می‌کنم و کجا می‌رم، می‌ترسم. می‌ترسم یهو ببینم چهل سالم شده و زندگی از دستم سر خورده و رفته. یه زمانی فکر می‌کردم آفرین به من که تو این محیط بودم ولی تونستم خودم رو کنار بکشم و یه مسیری مشخص کنم شما با بیست و دو هزار تومن چه می‌کنید؟ :دی...ادامه مطلب
ما را در سایت شما با بیست و دو هزار تومن چه می‌کنید؟ :دی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : flifeaheada بازدید : 29 تاريخ : جمعه 9 تير 1402 ساعت: 11:34

به این نتیجه رسیدم که خیلی دارم در مورد زندگی و نوشتن و خودم و رفتارام، دراما کوئین بازی درمیارم؛ بعضی وقتا باید کمتر سخت بگیرم و به این فکر کنم که خب، الان چه می‌شه کرد عزیزم. الان که فرضا مشکل شماره یک روی میزه، شما دوتا راه‌‌حل ساده و قابل انجام پیشنهاد بده و یکیش رو هم همین امروز عملی کن. این بخش از هویتم داره خشک می‌شه و حالا خاک کجا رو بریزم روی سرم که نشد، یکم سرت رو از زیر برف سوشال میدیا بیار بیرون و قبول کن که مشکل جدیه و دوست داری وبلاگ هم بنویسی مثلا توی زندگیت، خب پنلت رو باز کن و دو خط بنویس. بگو امروز این یه قدم کوچیک رو برای این بخش برداشتم؛ شاید بعدا در جریان زندگی بازم یادت بره، می‌ره هم قطعا، ولی بازی وای بازم که همین شد رو رها کن، به جاش هر بار سعی کن سریع‌تر برگردی به چیزی که می‌خوای. مثلا به جای دراما کوئین بازی در مورد شوق نداشته‌ت، این رو هم در نظر بگیر که پیارسال واقعا سال سختی بوده برات، اتفاقا عوض شدی، شاید محافظه‌کار هم شدی این وسط، نوشتن فکرات دیگه مثل قبل حس خالی شدن ذهنت رو نداره برات. اتفاقا بیرون زدن از محدوده امنت محسوب می‌شه. چون شاید فکر کردن به هویت جدید و روبه‌رو شدن باهاش سخته برات؛ شاید واقعیتی که الان توش داری زندگی می‌کنی خسته‌کننده‌ست، شاید باید یهو به خودت نگی بپر توی آب، از چی می‌ترسی؟ خیلی چیزها ترس دارن و مشکلی نداره اول نوک انگشت‌هات رو بزنی به آب تا یه روز ببینی زیر آبی و مشکلی هم نداری. اون روز توی یه ویدیویی می‌گفت تو به کتاب‌های خودیاری نیاز نداری در واقع، تنها چیزی که می‌خوای عمل‌گرا بودن و نظم داشتنه. حالا در مورد این بخش از زندگی صرف عمل‌گرا بودن و بیرون اومدن از حباب خودت کمک می‌کنه. پس الان نمی‌دونم این متن رو چطور تموم شما با بیست و دو هزار تومن چه می‌کنید؟ :دی...ادامه مطلب
ما را در سایت شما با بیست و دو هزار تومن چه می‌کنید؟ :دی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : flifeaheada بازدید : 35 تاريخ : جمعه 9 تير 1402 ساعت: 11:34

نمی‌دونم تاثیر بزرگ شدن توی یه شهر خیلی کوچیک بود یا تاثیر بزرگ شدن توی یه خونواده بسیار محدودکننده، ولی من خیلی خودکفا بار اومدم. بهم یاد داده شد که برای هر مشکلی که دارم، برم سرچ کنم، خودم دنبال راه حل بگردم و اگه شد خودم حلش کنم، بدون اینکه صداش رو دربیارم. پونزده دی ماه امسال با دوست‌هام نشسته بودیم توی کافه که بحث سوراخ کردن گوش مطرح شد؛ من گفتم که از این دستگاه‌های یک‌بار مصرف برای سوراخ کردن گوش خریده‌م ولی می‌ترسم و هنوز نتونسته‌م گوشم رو سوراخ کنم. واکنش دوست‌هام جالب بود؛ یکیشون گفت آدم چطور خودش می‌تونه گوشش رو سوراخ کنه؟ من هم از تعجب کردن اون‌ها تعجب کرده بودم که خب طبیعیه دیگه من می‌خوام گوشم رو سوراخ کنم و مامانم مخالفه، پس منم همچین چیزی خریدم که خودم انجامش بدم. اون یکی دوستم ولی گفت نمی‌دونم والا، این خودش دکتره، هر کاری رو خودش انجام می‌ده.این‌ مکالمه و این جمله که خودش دکتره و هر کاری رو خودش انجام می‌ده موند توی ذهنم؛ بهتره بگم گیر کرد توی ذهنم و مغزم شروع کرد به فلش‌بک زدن و اینکه چرا دوستم این حرف رو زد و رفرنس حرفش چی بود. یاد این افتادم که من اطلاعات زیادی در مورد تغذیه سالم و این چیزها دارم؛ حتی یه بار داشتیم با بچه‌های بیان گارتیک بازی می‌کردیم و کلمه‌ای که باید حدس می‌زدیم گرانولا بود و هیچ کس بلد نبود، ولی من حدس زدم. من گرانولا رو از کجا می‌دونستم؟ وقتی از بچگی درگیر اضافه وزن باشی، یه قسمت از محتوایی که دنبال می‌کنی ممکنه این چیزها باشه. اگه مثل من obsessive هم باشی که کوهی از اطلاعات به دست میاری و فکر می‌کنی حالا می‌تونم مشکلم رو حل کنم. ولی زمان می‌گذره و در طولانی مدت می‌بینی تنها چیزی که اتفاق نیفتاد، حل کردن مشکلت بوده. بین همین فکر کردن‌ه شما با بیست و دو هزار تومن چه می‌کنید؟ :دی...ادامه مطلب
ما را در سایت شما با بیست و دو هزار تومن چه می‌کنید؟ :دی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : flifeaheada بازدید : 57 تاريخ : چهارشنبه 10 اسفند 1401 ساعت: 18:44

دیشب ساعت دو وقتی از صداهای توی سرم خوابم نمی‌برد، تصمیم گرفتم لپ‌تاپ رو روشن کنم و بنویسم. پرده رو کنار زدم، چون دو روزه که مه غلیظی همه جا رو گرفته و حس خوبی بهم می‌ده؛ به زحمت vpn رو وصل کردم و شروع کردم به نوشتن توی notion. مثل یه دوستی که مدت‌هاست ندیده بودمش، همه چیز رو تعریف کردم؛ از دلیل استرس داشتن‌هام نوشتم، از ناامیدیم، از هر نویزی که توی سرم بود. تموم که شد، پلک‌هام سنگین شده بودن و ذهنم خالی، این رو صبح که بیدار شدم بهتر فهمیدم. که چقدر ذهنم خالیه و به جای اون جاده شلوغ که از هر طرف داشت ماشین میومد و صدای بوق همه‌شون بلند شده بود و کسی راه رو باز نمی‌کرد، حالا یه جاده خلوت با چندتا ماشین دارم. علاوه‌بر این، من با به اشتراک گذاشتن، یه هویت آنلاین برای خودم ساخته بودم. چیزهایی که به اشتراک می‌ذاشتم هم به جز وبلاگ، اغلب خیلی شخصی نبودن، ولی یه چیزی داشت، انگار باعث می‌شد بدونم که هستم و زنده‌م و کسی جایی اون رو می‌خونه، شاید به دردش می‌خوره و من یه تاثیری دارم. اما الان، احساس می‌کنم دیگه نیستم، انگار با پاک‌کن از روی کاغذ پاک شده باشم؛ ردّم شاید هنوزم هست ولی خودم نه. بعضی وقت‌ها به اوایل زمستون پارسال فکر می‌کنم که بعد از چهار ماه سیاهی، تونسته بودم مثل یه انسان معمولی احساساتم رو کنترل کنم و روزهام رو به شکل خوبی بگذرونم. همه‌ش یه بایاسی توی ذهنم بود که برای اون حال اصلا تلاشی نکرده بودم و همینطوری از هوا اون حال افتاده بود توی بغلم. چند روز پیش یادم افتاد که اتفاقا چقدر براش زحمت کشیده بودم ولی چون کارهایی که می‌کردم کوچیک بودن، الان به چشمم نمیومدن. هر روز عصر روی پشت بوم راه می‌رفتم و یه چیزی گوش می‌دادم؛ بعضی روزها که حوصله داشتم پادکست ولی بیشتر روزها یه آه شما با بیست و دو هزار تومن چه می‌کنید؟ :دی...ادامه مطلب
ما را در سایت شما با بیست و دو هزار تومن چه می‌کنید؟ :دی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : flifeaheada بازدید : 53 تاريخ : يکشنبه 9 بهمن 1401 ساعت: 15:50

بعضی وقت‌ها می‌خوام یکی از نوشته‌های notion رو کپی کنم این‌جا، بدون هیچ تغییری. به همون شکلی که اول صبح بعد از بیدار شدن، نوشته‌م و هر چه توی ذهنم بوده بیرون ریخته‌م. چون فکر می‌کنم یه روزی پشیمون می‌شم از این‌که به جای وبلاگ، توی notion می‌نویسم. وبلاگ نوشتن علاوه بر کیف خاصی که داره، یک فیلتری هم داره که کلماتت رو ازش رد می‌کنی، یه لحن خاص هم داره که شبیه نوشتن توی دفتر خاطراتت نیست. این لحن رو بیشتر دوست دارم.همین الان که داشتم سطر بالا رو می‌نوشتم، یاد این افتادم که من بیشتر از این‌که بنویسم، دارم در مورد «نوشتن» می‌نویسم. یه کمدین معروفی هست که توی یکی از اجراهاش داشت می‌گفت ما لذت بردن توی لحظه رو فراموش کرده‌ایم. مثلا بعد از مدت‌ها می‌ری دریا، همون لحظه‌ای که تنی به آب زده‌ای، برمی‌گردی به بغل دستیت می‌گی ما چرا زیاد نمیایم دریا؟ چرا قدر دریا رو نمی‌دونیم، چرا بیشتر نمی‌ریم گردش و تفریح؟ در حالی که همون لحظه رفتی، توی آبی، انجامش دادی؛ ولی از همونم خیلی لذت نمی‌بری، به خاطر حسرت «چرا بیشتر این کار رو انجام نمی‌دم»ای که ولت نمی‌کنه. این داستانِ نوشتن من توی وبلاگ هم همینه؛ داری می‌نویسی، همین الان.  یک پلاستیک سفید توی کشوی بالای میزمه که توش دو جفت جوراب نو هست با یه دفترچه خیلی کوچیک، چندتا سنگ کوارتز و دو سه تا گوشواره و دستبند و پیکسل. نمی‌دونم چیکارشون کنم. مثل چت تلگرام نیست که بزنی حرف‌های سه سال رو توی سه ثانیه حذف کنی. بیرون انداختنشون ناراحتم می‌کنه، نگه داشتنشون هم همینطور. این‌که بدم کسی استفاده کنه ازشون، بیشتر ناراحتم می‌کنه. بدی تموم شدن یه رابطه نسبتا بلند مدت اینه که نمی‌دونی باید چیکار کنی. نمی‌دونی با وسایلی که جا موندن چیکار کنی، با اون همه حسی شما با بیست و دو هزار تومن چه می‌کنید؟ :دی...ادامه مطلب
ما را در سایت شما با بیست و دو هزار تومن چه می‌کنید؟ :دی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : flifeaheada بازدید : 98 تاريخ : چهارشنبه 22 تير 1401 ساعت: 8:13

من زیاد در مورد خودم فکر می‌کنم، یه جورایی خوشم میاد از این که رفتارم رو تحلیل کنم و به یه نتیجه دست و پا شکسته برسم. از وقتی که تونستم اون negative self-talkها رو توی ذهنم ساکت کنم، انگار یه فضایی باز شد که بتونم از دور خودم رو ببینم. راستش این اصلا قرار نیست به یه چیز فلسفی ختم بشه، نتایج دم دستی می‌گیرم ازشون، شاید چیزهایی که خیلی‌ها به طور پیش فرض در مورد خودشون می‌دونن؛ ولی این پروسه شناختن خودم برام جالبه. مثلا دلیل این‌که من زیاد فیلم نمی‌بینم، برمی‌گرده به ADHD. چون شروع هر کار و ادامه دادنش همیشه یه چالشه برام، یعنی توی جمله قبلی، منظورم دقیقا «همیشه»ست. فیلم‌ها مثل موقعیت‌های جدیدن برام، نمی‌دونم چی در انتظارمه، تا فیلم رو نبینم هم، نمی‌تونم بدونم. این که هر بار از اول بشینم و با این موقعیت جدید رو به رو بشم، کار انرژی‌بریه برام. اینکه بعد از انتخاب و شروع کردن به دیدن، تلاش کنم حواسم سر اون فیلم پرت نشه هم یه چالش دیگه‌ست. و خیلی کم پیش میاد فیلمی اونقدر جذاب باشه که من حواسم پرت نشه. مثلا عادت دارم خودم رو جای شخصیت‌های فیلم تصور کنم و ببینم پنج دقیقه گذشته و چیزی از فیلم متوجه نشده‌م. در واقع دارم این رو می‌نویسم که بگم من یه زمانی از این‌که فیلم‌های زیادی ندیده بودم، خجالت می‌کشیدم. الان شبیه جوک به نظر میاد، ولی واقعا این حس رو داشتم. یعنی ممکنه پیش بیاد که کسی بدون هیچ دلیلی از فیلم دیدن خوشش نیاد، و این چیزی نیست که مایه خجالت باشه، ولی مشخصه من چقدر دوران نوجوانی زیبایی داشتم. دلیل اینکه من بیش‌تر ترجیح می‌دم به جای فیلم، سریال ببینم هم از این‌جا میاد. البته یه چالش دیگه هم دیدن سریال‌های طولانیه، مثل بیگ بنگ. مثل انجام دادن یه task خیلی بزرگ می‌مونه. یه وید شما با بیست و دو هزار تومن چه می‌کنید؟ :دی...ادامه مطلب
ما را در سایت شما با بیست و دو هزار تومن چه می‌کنید؟ :دی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : flifeaheada بازدید : 75 تاريخ : چهارشنبه 22 تير 1401 ساعت: 8:13

یه باوری داشتم از چند سال قبل، که اگر قرار باشه کسی بیاد توی زندگیم، جایی برم، چیزی بخونم، اتفاقی بیفته، به وقتش اتفاق میفته. چیزی که مال منه، من رو پیدا می‌کنه. یه روزی کسی میاد که The one ِ من باشه و دیگه نره. تجربه کردن اون رابطه به مدت سه سال، این باور رو قوی‌تر کرده بود. بعدش که تموم شد، اینطوری بودم که نه، حتما ادامه پیدا می‌کنه، چون اگه اون آدم هم نه، پس دیگه شبیه‌تر از اون به من، کی می‌تونه بیاد توی زندگیم و The one من بشه. زمان گذشت؛ نه اون برگشت، نه من دل برگشتن به جایی که تموم شده رو داشتم. باورم به اینکه چیزی که مال منه، من رو پیدا می‌کنه عوض شد. به اینکه اصلا همچین آدمی برای من کنار گذاشته شده عوض شد. دل‌خوشی به وجود خدا و سرنوشت هم پشت سرش رفت. ولی چیزی از دردی که این اتفاق‌ها برام آوردن، کم نشد. نه تنها کم نشد، بلکه گره خورد به دلتنگی، تنهایی، به کنار اومدن و پذیرفتن اینکه متاسفانه زندگی همینه. نمی‌دونستم این پست رو بنویسم یا نه، ولی می‌خواستم یادم بمونه این تصویر کلی از بیست و پنج سالگیم رو. حالا که تموم شده و سخت‌ترین بوده تا الان، می‌خوام یادم بمونه از پس چی براومدم. سوگ تموم نشد، ولی از یه جایی به بعد کم رنگ شد. بعضی روزها مثل روز اولش تاریک بود، بعضی روزها رها و خوشحال بودم. حس تنهایی دیگه اون‌قدر به چشم نمیومد، ولی اون هم روزهای تاریک پیداش می‌شد. ADHD به لطف چیزهایی که خوندم و شنیدم یکم بهتر شد. ولی بعضی روزها مثل امروز و این هفته، این حس رو بهم می‌ده که انگار از یه پله برقی خیلی بزرگ که داره میاد پایین، سعی می‌کنم بالا برم؛ و یه جایی دیگه جون تلاش کردن برام نمی‌مونه و سُر می‌خورم و میفتم پله اول. خیلی ذهنم خسته‌ست، اردیبهشت دوتا آزمون مهم دارم ولی شما با بیست و دو هزار تومن چه می‌کنید؟ :دی...ادامه مطلب
ما را در سایت شما با بیست و دو هزار تومن چه می‌کنید؟ :دی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : flifeaheada بازدید : 88 تاريخ : چهارشنبه 22 تير 1401 ساعت: 8:13

تا جایی که می‌دونم از این‌جا شروع شده. ۱) راست دستین یا چپ دست؟ راست دست. ولی به جز نوشتن، معمولا با هر دو دستمم بیش‌تر کارام رو انجام می‌دم.   ۲) نقاشیتون در چه حده؟ بد نیست ولی خلاق نیستم. شاید نقاشی یکی دیگه رو نگاه کنم و بتونم بکشم ولی این‌که خو شما با بیست و دو هزار تومن چه می‌کنید؟ :دی...ادامه مطلب
ما را در سایت شما با بیست و دو هزار تومن چه می‌کنید؟ :دی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : flifeaheada بازدید : 141 تاريخ : پنجشنبه 12 فروردين 1400 ساعت: 0:40